داستانهاي كوتاه وپرمعنا

ساخت وبلاگ
بعد از سقوط شاه سلطان حسین صفوى ، و غلبه افغانها بر ایران ، محمود افغان یکى از اقوام خود را که ((مگس خان )) نام داشت ، فرماندار شیراز کرد. وى پس از چند روزى که در شیراز بود، روزى کنار قبر حافظ, رفت ، ب داستانهاي كوتاه وپرمعنا...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 219 تاريخ : پنجشنبه 8 آذر 1397 ساعت: 20:03

/ به امام جواد(ع) گفتم:"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد."
گفت :"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."
گفتم :" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟"
گفت :"چرا؟"
گفتم :"پس چه طور فقط او رضا شد؟"
گفت:" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند."

داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 228 تاريخ : چهارشنبه 18 مهر 1397 ساعت: 8:15

كجايي مرد خراساني؟ صدايش از پشت در  مي آمد. دستش را از لاي در آورد بيرون . يك كيسه ي پر از طلا . ـ اين ها را بگير و برو ، نمي خواهم ببينمت . گرفت و رفت . پرسيدند :"خطايي كرده بود؟" گفت :"نه،اگر مرا مي ديد خجالت مي كشيد."

داستانهاي كوتاه وپرمعنا...
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 259 تاريخ : چهارشنبه 18 مهر 1397 ساعت: 8:15

عبدالرحمن بن سمره نقل می‌کند، گفتم‌ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مرا به راه نجات رهبرى کن. فرمود: اى پسر سمره، گاهى که هوا‌های مختلف و نظرات متفرق داستانهاي كوتاه وپرمعنا...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 214 تاريخ : چهارشنبه 18 مهر 1397 ساعت: 8:15

امام حسن مجتبی (علیه السلام) می ‏فرماید: «شیعیان ما کسانی هستند که از کار‌های ما و از تمام اوامر و نواهی ما پیروی کنند. فقط آنان شیعیان ما هستند. اما داستانهاي كوتاه وپرمعنا...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 211 تاريخ : چهارشنبه 18 مهر 1397 ساعت: 8:15

به کانال داستان های کوتاه وپرمعنا بپیوندیدزنی به مشاور خانواده گفت: من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛همه حسرت زندگی ما رو میخورند.سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,چه کسی را نجات خواهی داد؟و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟مشاور جواب داد: شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران ،توانایی خود را افزایش دهید...@BanooMalakeBash داستانهاي كوتاه وپرمعنا...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 247 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 18:48

سال‌ها پیش یکی از مدیران ارشد یک شرکت نفتی تصمیم اشتباهی گرفت و به همین سبب بالغ بر دو میلیون دلار خسارت بر آن شرکت وارد شد. جان دی راکفلر مدیرعامل وقت شرکت بود.روزی که خبر خسارت در شرکت پیچید، بیشتر مدیران شرکت به بهانه‌های مختلف می‌کوشیدند تا از مدیرعامل دوری کنند تا مورد خشم و غضب او واقع نشوند.تنها کسی که آن روز جرأت کرد به دیدار مدیرعامل برود، شخصی به نام ادوارد تی‌بدفورد بود. او یکی از شرکای شرکت بود و خوب می‌دانست که باید خود را برای شنیدن سخنرانی طولانی علیه مدیری که مرتکب اشتباه شده بود، آماده کند.زمانی که بدفورد وارد دفتر کار راکفلر شد، سر امپراتور شرکت عظیم نفتی روی میز کارش خم شده و روی کاغذی سخت مشغول نوشتن بود. بدفورد ساکت و آرام بدون این که مزاحم کار او شود، ایستاد.راکفلر پس از چند دقیقه سرش را بلند کرد و به آرامی گفت: آه بدفورد تویی؛ به گمانم خبر خسارت وارد شده به شرکت را شنیده‌ای.بدفورد بلافاصله خبر خسارت راتایید کرد.راکفلر گفت: چند روز است که روی مساله فکر می‌کنم و قبل از این‌که مدیر مربوطه را برای بازخواست بخواهیم، داشتم موارد مهمی را یادداشت می‌کردم.بدفورد بعدها این طور تعریف کرد: بالای کاغذ نوشته شده بود نقاط قوت آقای . . .سپس فهرست طولانی از فضایل مدیر که شامل شرح‌حال مختصری از کمک‌های او به شرکت، تصمیمات درست در موارد مختلف، تصمیم‌هایی که مبالغی بیش از خسارت داستانهاي كوتاه وپرمعنا...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 237 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 18:48

به کانال داستان های کوتاه وپرمعنا بپیوندیدحکایت؛ امام خميني(ره) در خاطره‌اي از سفر خود با مرحوم حاج شيخ عباس قمي چنین بيان مي‌كند: بیابان سوزان و بی‌انتها در چشم‌هایمان رنگ می‌باخت و به کبودى می‌گرایید و از دور هم، چیزى دیده نمی‌شد. ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت، ایستاد. راننده که مردى بلند و سیاه‌چرده بود باعجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما که در وسط‌های ماشین بود، آمد. به من چون سید بودم حرفى نزد؛ ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى و گفت: اگر می‌دانستم تو را اصلاً سوار نمی‌کردم، نحسى قدم تو بود که ماشین ما را در وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت! یا الله برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى.مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچک‌ترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد. من هم بلند شدم که با او پیاده شوم اما او مانع شد؛ ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمی‌کرد که با او باشم، هر چه من پافشارى می‌کردم، او نهى می‌کرد، دست آخر گفت فلانى راضى نیستم تو اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم، دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت می‌کنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده و سوار ماشین شدم.بع داستانهاي كوتاه وپرمعنا...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 248 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 18:48

...یک دروغ:small_orange_diamond:مرحوم شیخ علی محدث‌زاده - فرزند بزرگ مرحوم شیخ عباس قمی، صاحب مفاتیح الجنان - نقل می‌کردند که ایشان می‌فرمودند: پدر ما در کتابخانه‌ خودشان مشغول مطالعه بودند..:small_orange_diamond:یک وقت دیدیم همین‌طوری که مشغول مطالعه هستند، با صدای بلند گریه می‌کنند. خدمت ایشان رفتم و پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است؟ ایشان فرمودند که روایات باب کذب را مطالعه می‌کردم، یادم آمد که در عمرم یک بار دروغ گفتم..:small_orange_diamond:آن وقت هم که دروغ گفتم، تشخیص دادم که این دروغ مصلحت دارد و دروغ مصلحت‌آمیز هم حرام نیست، اما الآن می‌ترسم که اشتباه کرده باشم. آن دروغی که گفتم، این بود که من در حجاز می‌خواستم از علمای عامه اجازه‌ نقل حدیث بگیرم..:small_orange_diamond:برخی از علمای عامه در مورد یکی از فروع دین و معتقدات شیعه از من سؤال کردند که من در جواب آن‌ها گفتم که عوام شیعه این کار را انجام می‌دهند. این جواب یک مفهوم دارد و مفهومش این است که علمای شیعه این کار را نمی‌کنند و قصدم از گفتن این جواب، این بود که این‌ها اجازه‌ نقل روایت بدهند. ولی حالا می‌ترسم این کار درست نبوده و من مشمول این روایات باشم...:small_orange_diamond:آیت الله توسّلی، رئیس دفتر حضرت امام خمینی نقل می کند که: «  مرحوم حاج احمد آقا می گفت: من یک روز مفاتیح الجنان را برداشتم ، به برخی از دعاها که رسید داستانهاي كوتاه وپرمعنا...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 283 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت: 1:10

به کانال داستان های کوتاه وپرمعنا بپیوندید پادشاهی بود که از یک چشم و یک پا محروم بود.روزی پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند نقاشی زیبایی بکشند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟! سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد.او پادشاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده!آیا ما می توانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؟ندیدن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنها می تواند حال ما را خوب و روان مان را آرام کند.این نوع نگرش، مهارتی آموختنی است و با تمرین، در ذهن ما نهادینه می شود. به کانال داستان های کوتاه وپرمعنا بپیوندید داستانهاي كوتاه وپرمعنا...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهاي كوتاه وپرمعنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dhdmmsr3 بازدید : 250 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت: 1:10